محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

روزی دیگر

سلام پسر قشنگم   هوا همچنان بارانی و لطیف ... وای که من میمیرم برای بارون   ولی شما گل پسری حال نداری ، از دیروز آبریزش بینی داشتی ولی امروز خیلی شدید شد دیشب تا ساعت 5.5 صبح نتونستی راحت بخوابی ، همه ش توی خواب گریه و نق و... الان که مینویسم نزدیکه افطاره شما خوابیدی ، بابایی هم پائین توی پارکینگ پیش جوشکاره این مامانی ترسو کاری کرده بابایی خونه رو کاملا مسلح کنه ....... خدا کنه حالت خوب بشه و به سرماخوردگی و ... نرسه .  امشب به خاطر یه خاله مهربون دلم گرفته ، خاله فرنوش امروز رفت سونو و گفتن جنینش رشدش متوقف شده و ختم حاملگی... حال خیلی بدیه چون من خودم دوبار تجربه کردم ولی خب چه میشه کرد ...
19 مرداد 1390

و اما .............

سلام پسر قشنگم چند روزه که بابایی اومده و ما حسابی از تنهایی در اومدیم . چقدر وجود بابایی بهمون آرامش میده خدایا همیشه بابایی رو سلامت و شاد در پناه خودت نگهدار .    و اما حالا........ شما و بابایی رفتید برای کلاس شنا صحبت کنید ، در ضمن من هم یه لیست خرید دادم دستت که وسیله پیتزا بگیری تا برات درست کنم .     و اما هوا...............     ممنون خدای من ممنون مهربانترین ممنون بخشنده ترین آی خدای من به چه زبونی ازت تشکر کنم ..... ممنون که باران رحمتت رو بر ما نازل کردی چه لذت بخشه در نیمه ی تابستون شنیدن صدای بارون . . . عاشقتم خدای من ...
17 مرداد 1390

بابایی نزدیکه

سلام پسر عزیزم بابایی ساعت 13:20 سوار هواپیما شد و الان دیگه باید نزدیک تهران باشن . خیلی کار دارم و سرم شلوغه ، دارم براتون شیرینی درست میکنم. برای شام هم یه شام عالی تدارک دیدم. هر دومون خیلی خوشحالیم، تو که وقتی شنیدی بابا سوار هواپیما شده همچین از ذوقت جیغ و داد راه انداختی .... همه اش میپریدی و دست و هورااااا میکردی الهی قربون اون دلت برم من که اینقدر برای بابایی تنگ شده......... ان شاالله همه مسافرها به سلامت به مقصد برسند مسافر ما هم صحیح و سالم برسه. خب دیگه برم سراغ کارهام............   عاشقتونم............
13 مرداد 1390

به دنبال خدا

سلام عشق من پسر قشنگم الان که مینویسم ساعت 1 بامداده و شما در خواب ناز به سر میبری عزیز دلم امشب قبل از خوابت طبق معمول کلی سوال پرسیدی(به محض اینکه در یک فضای ساکت و آرام قرار میگیری سوالهای ذهنت سرازیر میشه...........) یکی از سوالات این بود : مامان ، چرا ما خدا رو نمیبینیم ؟ و من موندم که چه جوابی بدم ،  باید مواظب باشم چونکه هر جوابی بدم شما هزارتا سوال دیگه از اون در میاری و یه وقتی ممکنه نتیجه گیری اشتباهی داشته باشی . گفتم خدا یه چیزیه توی ذهن ما توی دل ماست ، به ما آرامش میده ، به ما کمک میکنه مهربون باشیم و..... ما هم دوستش داریم . گفتی : خب منم میخوام توی دلا باشم ...   من ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ چرا...
12 مرداد 1390

مادر

آسمان را گفتم می توانی آيا بهر يک لحظهء خيلی کوتاه روح مادر گردی صاحب رفعت ديگر گردی گفت نی نی هرگز من برای اين کار کهکشان کم دارم نوريان کم دارم مه وخورشيد به پهنای زمان کم دارم *** خاک را پرسيدم می توانی آيا دل مادر گردی آسمانی شوی وخرمن اخترگردی گفت نی نی هرگز من برای اين کار بوستان کم دارم در دلم گنج نهان کم دارم *** اين جهان را گفتم هستی کون ومکان را گفتم می توانی آيا لفظ مادر گردی همهء رفعت را همهء عزت را همهء شوکت را بهر يک ثانيه بستر گردی گفت نی نی هرگز من برای اين کار آسمان کم دارم اختران کم دارم رفعت و...
11 مرداد 1390

ماه رمضان آمد.........

ماه رمضان شد، مى و ميخانه بر افتاد                          عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد افطار به مى كرد برم پير خرابات                         گفتم كه تو را روزه، به برگ و ثمر افتاد با باده، وضو گير كه در مذهب رندان                         در حضرت حق اين عملت ‏بارور...
10 مرداد 1390